برای اولین بار وقتی اضطرابمو بابت مهمون دعوت کردن ( خانواده خودش که بیان بمونن یکی دو روز ) دید ، گفت نگران نباش ، خرجش با خودم !!!!!
اولشم شرط گذاشت که هرچی من بگم باید درست کنی که قبول نکردم ..
گفتم طبع خانواده تو رو من میشناسم و نمیشه با هر غذایی جمع و جور کرد ، میزبانم منم .. نمیخوام مهمونم ناراضی باشه .. خودم باید انتخاب کنم ..
و اون قبول کرد !!!
شاید باور نکنین ولی بعد از سالها انگار که داروی آرامبخش بهم تزریق شد و همه اضطرابها رفت اون لحظه !!!
جلوی خودش خداروشکر کردم ..
پ.ن
_ مهمونی فعلا کنسل شد و افتاد هفته آینده به احتمال زیاد ..
_ شبش البته دعوامون شد .. و من بازم خیلی عصبانی شدم ، اونم جلوی دخترک ... و از اوت موقع حسابی ریختم بهم ..
ای کاش ...
بیخیال ..
_ پست راجع به خانواده همسر نوشتم ، ولی نمیدونم بذارمش یا نه .. میگم شاید درست نباشه ..
نمیدونم ..